چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

آدمک

اين « گفتگو » را ادعای آن نيست كه به منزله طرحی برای زندگی يك فرد به كار می رود بلكه تنها انقلابها را فعال و خوشبخت بيان می كند. نظر قانع كردن و راهنمايی كردن هم در بين نيست. همان طور كه نقاش توفان را نقاشی می كند اينها هم تجربه ای را شرح می دهند. تنها در برابر ادعای پنهانی و ناشناخته طاعون عاطفی كمينگاهی پابرجا، اين گفتگو از ماهيت طاعون عاطفی و شيوه های رفتارش و به تأخير انداختن هر نوع پيشرفتی پرده برمی گيرد.سرچشمه انديشه از آنجاست كه شريك زندگی كه خود دوست داشتنی حاضر خدمت و بخشنده است تا زمانی كه طاعون عاطفی بيداد كند، يك انسان بدوی، در هر صورت در پيكار برای زندگی عاقلانه عاقلانه بزرگترين تهديد به حساب می آيد. زيرا فرد طاعون زده شيوه های تفكرو كردار خود را به همنوعانش منتقل می كند فرد مهربان خيال می كند كه همه مهربانند و بر اين اساس رفتار می كند طاعونزده خيال می كند كه همه دروغ می گويند، گول می زنند، خيانت می كنند و آرزوی به قدرت رسيدن دارند نياز به گفتن نيست كه در چنين شرايطی زندگی زيانبخش و تهديد آميز است موقعی در نظر طاعون زده حاصلخيز و پربار جلوه می كند كه از ماده حياتی خالی شده. تو به قدرتمندان يا بيعرضگان كه پسترين سوءنيتها را دارند، اين قدرت را می دهی تا به نام تو سخن بگويند.و خيلی دير در می يابی كه يكبار ديگر فريب خورده ای.تو از نگرستن خودت بيم داری تو از انتقاد می ترسی آدمكهای برخاسته از رده های تو اين جريان را سرعت بخشيده اند: در روز روشن و با سرسختی دست اندركارند. از آن مهمتر، خجالت هم نمی كشند برايت حكايت كند كه مسئله زندگی خانواده تو و فرزندانت مطرح نيست كه تو ساده دل و سربه راهی كه می توان از تو هرچه خواست ساخت.اين تويی كه ايشان را به تحقير خود وامی داری. اگر تو، آدمك، احياناً رونكاو، فرضاً لومبروزو(Lombrose) بودی، ا زهمه انسانهای بزرگ انواعی از جنايتكاران يا نيمه جنايتكاران بدفرجام يا مبتلايان به امراض روانی می ساختی چون ابرمرد از اين جهت با تو تفاوت دارد كه وی هدف اعلای زندگی را جمع آوری پول، شوهردادن دخترهايشان به مردان عاليمقام اجتماع، احراز مقام در سياست، يا كسب عناوين دانشگاهی نمی داند چون كه همسان تو نيست، تو او را «نابغه» يا «ديوانه» می پنداری.تو، آدك، كور از فرط اضمحلال، به خودت اجازه می دهی انسانی ساده و صادق را «غيرعادی» بنامی. چرا كه خود را نمونه يك انسان بهنجار (Normal)، يك انسان طبيعی می پنداری. « اصول» بی ارزش خودت می سنجی و نتيجه می گيری كه با آنها مطابقت ندارد چه سكی. از او، بعد از سالها، رنج ناگفتنی،آنچه را ساخت كه می بينی؟ تو، سبكسريهاست، كوته فكريت، استدلالهای نادرستت، « اصول تغيير ناپذيريت » كه در قبال ده سال تكامل اجتماع هم تاب توان ندارند.آدمك، آيا تو هرگز به مسئوليت عظيمی، كه با رفتاری اينچنين، تقبل می كنی. انديشيده ای؟ راست بگو؟ هرگز از خودت پرسيده ای كه آيا استدلالت پايه ای دارد؟نو باو، نمی كنی كه دوستت قادر به انجام مهمی باشد.در اعماق روحت خودت را حقير می پنداری، حتی ـ و بيشتر ـ آن زمان كه قبای شايستگی ات را بر خود می پيچی؛ و چون خودت را حقير می پنداری، قادر نيستی به دوستت احترام بگذاری. تو نمی توانی بپذيری كسی كه با تو سر يك ميز می نشيند، كسی كه با تو در يك خانه زندگی می كند، شايستگی انجام كارهای بزرگ را داشته باشد. به همين سبب است كه همه انسانهای بزرگ خود را تنها می بينند. تو اين چنين «آدمك» و هيچكس جرئت ابراز آن را ندارد، چون همه از تو می ترسند و مايلند كه حقير بمانی، آدمك.به آنهايی كه خوارت می دارند احترام می گذاری و خودت را خوار می پنداری. برای همين است كه تو همان كه هستی. برای همين است كه زندگيت را با كسالتی مرگبار در يك دفتر، جلو يك ماشين حساب جلو يك تخته رسم، يا در هئيت مضحك تشريفات زناشويی، يا تعليم كودكانی كه از آنها متنفری، می گذارنی.برای همين است كه در لجنزارت فرو می روی.خفه كردن هر نوع عشقی در كودكان؛ اين است جنايت تو، زنك خبيث وجود تو زيان آور است چرا كه تو كودكان تندرست را عليه پدران تندرستشان برمی انگيزی. چرا كه عشق كودكانه را به مثابه نوعی علامت بيماری می بينی. وجود تو زيان آور است چون كه به بشكه ای شباهت داری، مثل بشكه گردش می كنی. مثل بشكه فكر می كنی، مثل بشكه تعليم می دهی. به جای آنكه متواضعانه خودت را به گوشه آرامی بكشی، سعی می كنی زشتی خودت را، دوروييت را، تنفر وحشت آورت را كه در پس لبخندی رياكارانه پنهان ساخته ای، به زندگی تحميل كنی. فرزندان سالمت بپردازد و مرارت وزهر خود را بر جانهای پاكشان بريزد.ولی يك چيز هست كه تو نخواهی دانست، كه تو نمی خواهی بدانی: تو صانع بدبختی خودت هستی، بدبختی كه هر روز توليدش ميكنی، تو فرزندانت را درك نمی كنی، حتی پيش از آنكه قادر باشند روی پای خود بايستند، كمرشان را می شكنی.تو بر اين عقيده ای كه هدف وسيله ها را توجيه می كند حتی رسواترين آنها را. تو اشتباه می كنی. پايان كار در راهی كه انسان را به پايان راهنماست گنجانده شده. هر گامی كه امروز برمی داری، زندگی فردای توست. هيچ هدف بزرگيبا وسيله های دور از اخلاق قابل حصول نيست. دليل اين را در كليه انقلابهای اجتماعی می توانی يافت. اگر راهی كه بايد تو را به سوی هدفی هدايت كند پست و غيرانسانی باشد خود تو هم پست و غيرانسانی می شوی و هرگز به مقصودت نخواهی رسيد.
می خواهم كه فرزندانت به جای تنفر داشتن از آنها، دوست داشته باشی.ازدواج، همسری خوشبخت داشته باشی.« حالا ديگر در حنون بزرگيها پنهان می شود! او ديوانه است، ديوانه زنجيری! » می دانم، آدمك هر بار حقيقتی را می شنوی دوستش نداری، نخستين تشخيصی كه برای گوينده می دهی ديوانگی است آنچه به تو مربوط است، تو خودت را « انسان طبيعی » انسان به قاعده می نمامی. بگو ببينم چه كسی ببينم چه كسی مسئول همه بديهاست تو كه حتماً نيستی، تو فقط انجام وظيفه می كنی، تازه تو كه هستی كه عقيده ای شخصی داشته باشی؟ می دانم. احتياجی نيست لاينقطع برايم تكرارش كنی. به علاوه، سرنوشت تو برای هيچكس جالب نيست، آدمك ولی وقتی به نوزادهايی می انديشم كه تو شكنجه شان می دهی تا به « انسانهای طبيعی » مطابق با تصوير خودت، تبديل شوند ميل دارم برای جلوگيری از اين جنايت به سويت برگردام. كه ظرف سالها جز تنفر ورزيدن نسبت به او كاری نكرده بودی. خيال می كنی كه با چنين روشهايی دنيايی تو را بنا می نهند؟ تو نمی دانی كه معرف نوعی زن هستی و ميليونها زن از نوع تو وجود دارند كه دنيا را به ويرانی می كشند. آری، آری می دانم:تو « ضعيفی »، « تنها مانده ای »، به مادرت خيلی وابسته ای، « در برابر زندگی بی سلاحی » تو حتی از تنفر خودت بيزاری، با خودت در ستيز به سر می بری. نا اميدی برای همين است كه زندگی شوهرت را به تباهی و نابودی می كشی، زنك! تو خودت را به جريان زندگی، همچنانكه امروزهست، می سپاری.اين روشها تو را در برابر حقيقت حمايت نمی كنند! ما آنها را می شناسيم. اين دكانهای من نيست كه تو را مضطرب می سازد بلكه تو می خواهی مانع اين كار بشوی كه حقيقت خود را بشناساند.همسايه بيگناهت را به زندان بيندازی چون كه مثل تو زندگی نمی كند.