چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

یادت هست ؟ 2


آری آن روز شیطان فرمان میراند شیطانی که در درون همه ما وجود دارد.هرگز یادم نمیرود آری پس از گذشت بیش از 6 شش سال مث اینه که همین دیروز بود .پسرمان 5/4 ساله بود و دخترمان پنجم ابتدایی را تمام کرده بود همان معصومانی که آنها را فدای خودسری خودت وافکار طاعونی مادرت نمودی.البته من هم بسار قابل سرزنشم از اینکه خیلی موارد کوتاه آمدم چون فکر می کردم فقط سطح نان را کپک زده است ، اما امروز قابل سرزنشم که مدتی این معصومان نزد تو بودند آری خواهم گفت با روان این معصومان چه کردی ، خواهم گفت . بگو آری بگو دروغ میگوید ، تعارل روحی ندارد .... اما فراموش نکن : همگان را برای مدتی میتوان گول زد ، گروهی را برای همیشه میتوان فریب داد ، اما همکان را { وتاریخ را } برای همیشه نمی توان گول زد . آن روز تازه بعد از چند روز که بعد از عمل جراحی بیمارستان بستری بودم --- توی این مدت وسایل واثاث خونه را جمع کرده بودی کارتن کرده بودی ، حتی با مادرت برای ماشین باربری و انتقال اثاثیه هماهنگ کرده بودی ....--- ساعت 10 –11 بود خواستم بروم بانک لباس که پوشیدم پسرمان هم خواست با من بیاید تو با تندی مانع شدی اصلا دوست نداشتی بچه ها یه لحظه با من باشن در اون روز من هم با اون حال و موقعیت بردن اون برام مشکل بود، وقتی یواشکی اومدم کوچه دیدم اون زودتر از من لباس پوشیده تو کوچه منتظره ، تو هم با تندی اونو تهدید کردی اگه با بابات بری ....چند تا فحش و بد وبیراه به من خانواده ام دادی این چند روز زیاد سعی می کردی منو تحریک کنی ، من که خواهش اونو دیدم دستشو گرفتم و با اون حرکت کردیم .....
ساعت یک بعدازظهر بود که به همراه پسرمان برگشتیم در که زدیم دخترمان مارا با وحشت نگاه میکرد بعد ها فهمیدم چرا ، به اون گفته بودی بابا می خواد منو بکشه ..در که باز شد نانهایی را که با چند تخم مرغ خریده بودم روی میز گذاشتیم به خاطر اینکه دهن و دهن نشویم با پسرمان رفتیم حیاط سزاغ قفس خرگوشها تا این که پسرمان آب خواست با او به آشپزخانه آمدیم یک دفعه به طرف پسرمان آمدی کشیده ای محکم به او زدی وبلافاصله پیراهن منو گرفتی وشروع کردی به فریاد کشیدن ودیگران را کمک خواستی ، بلند فریاد می کشیدی کمک کمک داره منو می کشه من ماتم برده بود